حکایت روزگار..
وقتی گندم ها را درو کردند
هیچ کس تنهایی مترسک را درک نکرد
حتی کشاورزی که همیشه با او بود.
این است حکایت این روزگار..
[ بازدید : 1062 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
وقتی گندم ها را درو کردند
هیچ کس تنهایی مترسک را درک نکرد
حتی کشاورزی که همیشه با او بود.
این است حکایت این روزگار..
تا حالا شده در اتاقتو ببندی؟
چراغارو هم خاموش کنی..
پتو رو بکشی رو سرت..
چشاتو اون زیر باز کنی!!!
صدای نفسهاتو بشنوی..
تیک تیک ساعت پتک بشه تو مغزت..
سیاهی ببینی
تنهایی ببینی
یاد گذشته بیفتی..
گریت بگیره!!!
بخوای ولی نتونی ضجه بزنی..
هق هق هاتو قورت بدی تا کسی نشنوه صداشو..
بعد بفهمی چقد تنهایی..
بعد بفهمی چقد بی کسی..
بعد بفهمی برعکس شلوغی دورت
کسی تو شبای بی کسیت همدمت نیست...